سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احساس من

بـی شک " آغوش تو "

هشتمین عجایب دنیاست

واردش که میشوی

زمان بی معنا میشود

هیچ بعدی ندارد

بــی آنکه حسش کنم ...

روحم تازه میشود

تــمام ثروت دنیا را به یک وجبش خواهم بخشید !!!


+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:6 صبحتوسط پروانه | نظرات ( ) |

ثانیه ها میگذرند و آنچه باقی میماند خاطره هاست

اما خاطره های با تو بودن در هر ثانیه ام هست

پس تا ابد بمان با خوبیهایت تا بدانم

واژه ای زیباتر از دوست نیست

دوستت دارم


+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:6 صبحتوسط پروانه | نظرات ( ) |

 

محبوبـم سلام ؛
دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ،
اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که نبود ،
گفتم بیایم سـراغ خودت ؛
احوال مهتابیت چطور است ؟
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی های مــَن ؟
چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر ناملایمتی هـای مــَن ؟
چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ...

چه کنــم ؟ دلـــم برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ...
میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛
سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ،
باز هم مخاطب شدی ...
و به مقصد رسیدی
این بــار بدون مــَن ؛
امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را دنبال می کنم ،
نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛
می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را بشمــارم ...


+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:4 صبحتوسط پروانه | نظرات ( ) |

        

کلبه ای می سازم ... پشت تنهایی شب زیر این سقف سیاه که به زیبایی دل تنهای تو باشد پنجره هایش از عشق سقفش از عطر بهار رنگ دیوار اتاقش گل یاس عکس لبخند تو را می کوبم روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سرشار کنم همه ی دلخوشی ام بودن توست وچراغ شب تنهایی من نور چشمان تو است کاشکی در سبد احساسم شاخه ای مریم بود عطر آن را با عشق توشه راه گل قاصدکی می کردم که به تنهایی تو سربزند توبه من نزدیکی وخودت می دانی شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت گرمی دست تو را می طلبید...!!!


+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:4 صبحتوسط پروانه | نظرات ( ) |

دلم برات تنگ شده      اما من...

              من میتونم این دوری رو تحمل کنم...          

 میدونی چرا؟؟

 آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده... هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم...

 رد احساست روی دلم جا مونده ... میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم.... چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن...

آره! خودت میدونی....میدونی که همیشه با منی....میدونی که تو، توی لحظه لحظه های من جاری هستی... آخه...تو، توی قلب منی...آره! تو قلب من... برای همینه که همیشه با منی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی... برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم....دستامو که بو میکنم مست میشم...مست از عطر ت. 

صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها... به یه چیز میرسم... به عشق و به تو... آره...به تو....اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم....اونوقت دیگه تنها نیستم

حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست...پر از یاد عشقه.. پر از اشکهای گرم عاشقونه ...


+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:2 صبحتوسط پروانه | نظرات ( ) |

   1   2      >