محبوبـم سلام ؛ دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ، اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که نبود ، گفتم بیایم سـراغ خودت ؛ احوال مهتابیت چطور است ؟ چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی های مــَن ؟ چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر ناملایمتی هـای مــَن ؟ چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ...
چه کنــم ؟ دلـــم برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ... میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛ سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ، باز هم مخاطب شدی ... و به مقصد رسیدی این بــار بدون مــَن ؛ امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را دنبال می کنم ، نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛ می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را بشمــارم ...
+نوشته شده در پنج شنبه 92/11/10ساعت 11:4 صبحتوسط پروانه | نظرات ( )
|